اندیشه‌هایی که از قدم زدن به دست می‌آیند







گوستاو فلوبر
، نویسنده‌ای که مسلما معرف حضورتان هست، می‌گفت که باید خوب خورد و خوب خوابید و خوب نشست تا... خوب اندیشید. نیچه، که به گمانم دیگر نیاز به معرفی‌اش نیست، نشستن و مدام زمین‌گیر بودن را اهانتی بر کار ذهن می‌دانست. «فقط اندیشه‌هایی که با قدم زدن به دست می‌آیند به چیزی می‌ارزند».
راستش را بخواهید، من هم حرف آن را باور دارم و هم ادعای این را، چرا که هم علاقه‌مند آنم و هم دوستدار این. مطمئنم که آن یکی تمام حرف را نمی‌گفت و این یکی، در حرف خود غلو می‌کرد. گویا
فلوبر بخش اعظم مادام بوواری را سر پا زیر درخت باغی نوشت و نیچه، آخرین اثر خود اینک انسان را نشسته در اطاق تاریکی در شهر تورن؛ زیر تب و سردردهای جنون‌آور... بگذریم. خداوندگاران قلم، هر کسی و از هر دیاری که باشند، از حافظ شیراز گرفته تا این رندان غربی ما، همگی شیوه‌ی طناز نرگس مست را دارند. من و شما را به حقیقت حریمشان راه نخواهد بود.
می‌دانید که
نیچه پیاده رو قهاری بود. واقعیت امر اینکه، به غیر از این چاره‌ی دیگری هم نداشت. به خاطر آن جثه‌ی نحیف و آن وضع سلامتی جسمی‌اش که هی این پا و آن پا می‌کرد،. باید مرتبا راه می‌رفت، هوای تازه می‌خورد، کوه‌های سرسبز انگادین محبوبش را درمی‌نوردید، آفتاب گرم شهرهای جنوبی نیس، مانتون، ژن، و به ویژه تورن را به سر و دماغ خود می‌کشید تا در بستر بیماری نیافتد. در این عمل وی اما، نباید فقط علایق شخصی متفکر و یا فقط دستورالعمل یک نسخه‌ی پزشکی را دید. عشق پیاده‌روی فیلسوف نشانه‌ی بارزی از اهداف فلسفه‌ی نوآور اوست. این عادت مداوم و تقریبا روزانه‌ی فیلسوف خبر از گسستی م‌یدهد که او می‌خواست در راه و روش جدید اندیشیدن اهداف اعمال کند. دم زدن مدام از عشق قدمزنی، یعنی از چیزی خبر دادن، تغییر و تحول ارزش‌ها را به زبان دیگری اعلام کردن. نیچه پیام‌آور دگرگونی‌هاست، و خود اولین پیرو این پیام. کردار او عین گفتار اوست...
خب،ببسیار خب، اما چرا چنین خشمی درشت علیه کسانی که نشسته می‌اندیشند؟ علیه این فلوبر بزرگ بدشانس، یکی از نامدارترین نویسندگان، که فیلسوف نیهیلست مبتذلش می‌نامید؟ اجازه بفرمایید قبل از هر چیز، حاشیه‌ی کوتاهی بزنیم در علم سمیولوژی (لغت‌شناسی) :
- واژه‌ها خود به خود چندان معنا ندارند. کمی شبیه یک ظرف می‌مانند، یک بشقاب، و یا یک چمدان؛ ارزش و معنای آن‌ها بستگی دارد به محتوای آن‌ها. معنای عبارت «ابتذال» در زبان فارسی، اجبارا همان در زبان‌های دیگر نخواهد بود.
نیچه که همیشه به آلمانی می‌نوشت، تقریبا همیشه مترادف فرانسوی این کلمه‌ی ابتذال یعنی décadence را به کار می‌برد. می‌دانید چرا؟ چون‌که این عبارت در زبان فرانسوی دقیقا همان معنایی را می‌دهد، همان بُرد فرهنگی را دارد که فیلسوف می‌خواست: «سقوط تدریجی ریتم، هماهنگی، همنوایی، از بالا به پایین»؛ به ویژه در دنیای موسیقی.
مثال دیگری می‌آورم تا موضوع روشن‌تر گردد :
همانطوری که امروز عینک
ری بن، ساعت رولکس، لباس ایو سن لوران، و... اتومبیل جگوار می‌تواند وسیله‌ی آشکاری باشد برای نمایش موقعیت و طبقه‌ی اجتماعی شخص؛ در طول قرن نوزده و نیز تا اوایل قرن بیست، داشتن کلاه و عصا و رُدَنگت و... اسب اصیل، وابستگی فرد به طبقه بورژوازی و اشرافیون را می‌رسانید. و از آن‌جایی که نمی‌شد اسب اصیل گران‌قیمت خود را همیشه همراه داشت و به رخ کشید، گاه‌گاهی سمبل و نمودار آن، «تازیانه» را به دست می‌گرفتند. ما تا به این امر تاریخی - فرهنگی آگاهی نداشته باشیم، بحث و جدل و نقد و جستارمان در باب آن جمله‌ی معروف نیچه، «به سراغ زن می‌روی؟ تازیانه‌ات را فراموش مکن!»، راه به جایی نخواهد برد.
خب، حال که سخن تا به این‌جا کشید و پیش از این بر سر همین جمله‌ی مذکور، بین روشنفکران و محققین ما بحث و جدل‌هایی صورت گرفته که در آن فیلسوف را گاه به گاه مازوشیست، ماچیست، مردسالار و غیره نامیده‌اند، مطلب را تا آخر ادامه بدهیم : این جمله‌ی معروف و گره‌دار درواقع عبارتی‌ست نه از خود فیلسوف بلکه از دوست و «رقیب» عشقی وی
پل ره. این دو، دو دوست صمیمی بودند و، هر دو عاشق یک زن : لو فون سالومه. با دو کلیک روی اینترنت، می‌توانید به راحتی عکسی را از این سه نفر بیابید که در آن نیچه و پل ره کنار هم ایستاده‌اند، هر دو شاد و خندان. کمی دورتر در دست چپ، لو فون سالومه را خواهید دید نشسته داخل درشکه‌ای، روی شاخه‌های گندم درو شده، با لبخند ملیحی بر لب و... تازیانه‌ا‌‌ی در دست. در نوشته و نامه‌هایش، نیچه از این روز همیشه به عنوان یک «روز خوش و میمون» یاد می‌کند. بعدها، وقتی فیلسوف عاشق ناکام می‌خواست برود در آغوش زنان دیگر عشقی را بجوید که پیش سالومه جسته و نیافته بود، پل ره به او گفته بود «به سراغ زن (دیگر) میروی؟ تازیانه را (یعنی سالومه را) فراموش مکن!»
می‌بینید؟ اگر می‌شد وزن و معنا و منظور دقیق واژه‌ها را در لغت‌نامه‌ها یافت، همه می‌شدند شاعر و نویسنده و مترجم؛ بهتر حتی، دیگر نیازی به شعر و نوشته وجود نمی‌داشت. این جمله‌ی
نیچه درواقع یکی از عاشقانه‌ترین نوشته‌های اوست؛ سرودی بر عشق نافرجام یک زن.
حالا برگردیم سر صحبت خودمان.
برای
نیچه، نشسته اندیشیدن در یک اتاق دربسته یعنی قاطی اندیشیدن. سری که هوای تازه در آن نشود، فکر تازه از آن درنمی‌شود. پرخاش فیلسوف درواقع بیشتر علیه موضع بدن ساکن است تا خود شخض. تاکید مکرر وی بر ارزش حرکت، یا دقیق‌تر، بر تفوق اندیشه‌های یک تن در حال حرکت، زمانی بهتر درک می‌شود که نبرد فیلسوف علیه بینش انکار زندگی را دریابیم. از سقراط به این‌ور، کشیشان و فیلسوفان طرفدار متافیزیک، مبلق عقیده‌ای می‌باشند که برحسب آن زندگی به پول سیاهی نمی‌ارزد. این تنفر از زندگی قطعا جدا از تنفر از تن نیست. تن زندان افلاطون است، استاد لغزش و خطا برای دکارت و پاسکال. تن احساساتی‌ست، تصنعی‌ست، تابع هوس‌ها و سوداهاست، پس بنابراین سدراهی است برای شناخت و آزادی روح. مریدان «تن- زندان» آن را رازدار و خاموش می‌خواهند، تا حد امکان در خواب و رخوت، و زنجیر شده زیر پای روح پیروز؛ کسانی حتی آن را مرده می‌خواهند، در یک کلام.
تصور چنین فیلسوفِ زاهدِ نشسته پشت میزِ کارش، جدا و بی خبر از تن خویش، تمام آن‌چیزی‌ست که
نیچه یاغی ما را از کوره درمی‌آورد. برای او این شخص یک نیهیلیست کامل است، منکر زندگی و ارزش‌های آن. وی در دنیایی خارج از دنیای واقعی سیر کرده و با زندگی واقعی سر مخالفت دارد. این دنیای فراحسی او اما دروغ و کاذب است، افسانه است، امری‌ست ذهنی که از خواستِ انهدامِ جهانِ موجود سرچشمه می‌گیرد؛ و یا از ارزش نیستی که به ناحق به پیشانی زندگی چسبانده‌اند. به ضرب و زور چنین متفکرانی‌ست که تا به امروز ارزش زندگی واقعی زیر نقاب دروغین ارزش‌های برتر پوشیده مانده است. گوهر والا، حقیقت دروغین، خوبی کاذب... برای فیلسوف ما تمام این حرف‌ها چیزی نیست مگر یک مشت هوس غمبار و تیره‌ی کینه‌های ازلی!
منظور را که درمی‌یابید، نه؟
نیچه خدایی را طلب می‌کند که برقصد، پا بکوبد، شادی کند. دیونیزوس او از غم ناپایان دنیا آگاه است، درست اما، شاد از این دانش خود.
پس قدم زدن برای اندیشیدن یعنی آزاد شدن از بند خود، یا از بند خودآگاه؛ یعنی آزاد ساختن تن از واکنش خود. سال‌ها پیش از
فروید، نیچهی روانشناس به خوبی دریافته بود که فعالیت‌های بدن ما اکثرا ناخودآگاهانه انجام می‌گیرند. «آه ! اگر بدانید یک تن صاحب چه قدرتی هست، قادر به چه نیرویی هست ! قدرت او را باید بی وقفه از موانع او آزاد ساخت. به همان دلیلی که جبر از جدول ضرب برتر است، فعالیت تن ما از احساس ما، از خواست ما، از ذهن و روش آگاهانه‌ی اندیشدن ما والاتر است».
برو به حقیر شمارندگان تن، زرتشت درست همین پیام را می‌داد : «تن موجودی‌ست بس توانا، فرزانه‌ای گمنام که نامش همنام توست. او در درون تو میزید، در تن تو. او اصلا خودِ تنِ توست !».
بنه شبیه ماتریالیسم غرب که در آن، آسمان هیچ نقشی ندارد، و نه شبیه اندیشه‌ی شرق که آسمانش سرچشمه‌ی تمام اندیشه‌هاست، در فلسفه‌ی نیچه‌ای، ارتباطی بین تن و ذهن وجود دارد که خود به دنیایی می‌ارزد :
«
کمی این کتاب‌های آلمانی را بخوانید ! این‌ها بکلی فراموش کرده‌اند که اندیشیدن را بایستی همچو یک رقص، یک رقص ویژه، یاد گرفت. آیا در بین متفکران آلمانی کسی به تجربه از این ارتعاش ظریف ذهن که بسرعت به تمام عضلات تن پخش می‌گردد آگاه است...؟ هیچ پرورش ظریف ذهنی نمی‌تواند از سود انواع متعدد رقص چشم بپوشد : رقصیدن با پاها، رقصیدن با نظریه‌ها، رقصیدن با واژه‌ها. آیا باز هم نیاز است بگویم که با قلم نیز باید رقصید، که نوشتن را باید از نو آموخت؟».
منظور فیلسوف از ارتعاش ظریف ذهن و رقص قلم، مسلما این طرز تفکری‌ست که وی منحصرا نزد اندیشمندان فرانسوی می‌یافت. برای او، پاریس پایتخت ادبیات و فلسفه است و
ولتر، تنها روح آزاد عصر. سنگینی و زمختی اندیشه‌ی آلمانی به هیچ عنوان به مزاق فیلسوف رقصان خوش نمی‌آید. خلاصه‌وار بگوییم که نیچهی آلمانی بزرگترین دشمن فلسفه‌ی آلمانی‌ست. «جنس من از جنس نخراشیده‌ی نتراشیده‌ی شماها سواست. در رگ‌های من حتی یک قطره خون آلمانی نیز جاری نیست».
راستی، چرا چنین خشونت و دشمنی با فلسفه‌ی آلمانی؟ برای این‌که آن روزها فلسفه‌ی آلمانی، هر چند که هنوز ظاهرا مدعی سنت هلنی بود، آموزش یونانی را به کلی از یاد برده و به عمق هنر تراژدی کهن پشت پا می‌زد. یعنی چه؟ یعنی این‌ که امر شناخت که تا به حال ابزاری در خدمت زندگی به شمار آمده بود، اکنون ابزاری برای کسب زندگی به شمار می‌رفت. یعنی این ‌که شاعران و فاضلان هر چه بیش‌تر شعر و فضل می‌فروختند، بیش‌تر نام و مقام و ثروت می‌اندوختند. و این... به مزاق فیلسوف غضبناک ما خوش نمی‌آمد. مایل به ادامه‌ی سبک نقدی کانتی،
نیچه دست از پرخاش و شماتت کانت برنمی‌داشت که : چرا برای آزادی از متافیزیک راه تدلیلی خود را تا انتها نپیمودی؟ چرا به امر قدرت قضاوت مقام بالاتری بخشیده و به یاری ترازوی دقیق دادگاه عقل، قانونی بودن قانونگذاری را نجات دادی؟
برای فیلسوف راهرو ما، کار و وظیفه‌ی ذهن قضاوت نیست، خلق ارزش‌های جدید است. اندیشیدن یعنی کشف و ابداع ابزار و امکانات نو برای زندگی. و البته... این اندیشیدن را باید پیشاپیش خواست، باید آن را به درستی یاد گرفت. سرنوشت متفکران و کاشفان پر است از درس دلاوری و جسارت، خطرناکترین اقدامات در منزوی‌ترین حالات. برای نیک اندیشیدن، باید گوش‌ها را تیز ساخت، حرف و حکایت اندیشمندان بزرگ را شنود، نوشید، درعمق تن و روح خود دریافت، و... سپس راه افتاد. یادگیری پیاده روی و رقص، یعنی جدا شدن از جاده‌های پیش‌ساخته‌ی معلوم، یعنی تسریع تدریجی حرکت کند پا، یعنی سبک ساختن خود از بار سنگین جهان. سرنگون ساختن بت‌ها و ابطال دروغ‌های کلیسایی، نفس سالم و خلاق می‌خواهد. برای حفظِ دَم خلاقِ خود، باید نفس کشیدن صحیح را یاد گرفت. جایگاه اندیشه‌های بزرگ، نه تنها هرگز ساکن و ثابت نیست بلکه مدام در تغییر و تحول است. فقط با یک راهپیمایی مدام و بی وقفه می‌توان به آنها دست یافت. راه رفتن کمی به موسیقی نواختن می‌ماند، گاهی
آلگرو گاهی پرستو (آلگرو : قطعه موسیقی آرام که معمولا در آغاز سمفونی جا می‌گیرد، پرستو یعنی قطعه تند).
نیچه تصویر و تصور جدیدی از اندیشه پیشنهاد می‌داد. می‌گفت که عمل اندیشه هیچ‌وقت باخود و به تنهایی نیست، بلکه همیشه در ارتباط با نیرو و قدرت‌های پیرامون خود روی می‌دهد. در ساعت تسخیر نیروهای واکنشی کینه، فعالیت اندیشه‌ی شما نتیجه‌ی دیگری جز انفعال و فلج نخواهد داد. در این لحظه، او نه می‌تواند گام بردارد و نه پیش رود. اندیشه نه قدرت است نه اختیار، و نه حتی نوعی قدرت اختیار؛ پیشامدی است که اتفاق می‌افتد، و یا نمی‌افتد. دولت و مسیحیت و حماقت، که بسا حماقت خودمان نیز هستند، می‌توانند نیروی اندیشه را مهار سازند. کار اندیشه اجبارا تائید مسیر نیست، رقصِ شادابِ اعلامِ زنگِ دشمنی علیه زمان است. متفکر باید اندیشیدن علیه عصر خود را یاد بگیرد. فیلسوف یا ویرانگر ارزش‌هاست یا فیلسوف نیست. ارزش‌هایی را که خود او بنا می‌سازد نه تاریخی خواهند بود و نه ابدی، بلکه نامعاصر و نابهنگام. این ارزش‌های تازه‌ی نابهنگام ربطی به حسن نیت متفکر ندارند، به چیزی که متفکر را وادار به اندیشیدن ساخته است مربوطند.
برای استدلال این گفته‌ها، این هم قطعه‌ی از
دانش طربناک :
«اندیشه‌هایی موجودند که عوام و نیمه عوام بودن صاحبان‌شان را فاش می‌سازند، رفتار و کردار و سستی جای پای آنها را لو می‌دهند. این اندیشمندان قدم زنی بلد نیستند. هیچ چیزی خنده‌دارتر از این نویسندگان نیست که می‌خواهند با سر و صدای فراوان در دور و بر خود نمایش هنری راه بیاندازند. با این عمل امیدوارند پاهای خود را پنهان کنند!»
خلاصه‌ کلام این که هر ذهن و اندیشه، هر چند بالابلند و عالی‌مقام، محتاج نیرو و قدرتی‌ست تا او را به اندیشیدن وادارد، او را در راه فعال‌شوندگی سوق دهد؛ راه رفتن را، اندیشیدن علیه عصر خود را نمی‌شود به تنهایی یاد گرفت. زرتشت
نیچه، این مربی بزرگ که با قلمش پتک می‌زد و بت می‌شکست، صاحب چنین قدرتی بود. اجازه بدهید تکیه کلام پرمعنای این پیاده رو قهار را یکبار دیگر اینجا بیاورم : «فقط اندیشههایی که از قدم زدن به دست میآیند به چیزی میارزند. سری که در آن هوای تازه نشود، فکر تازه از آن در نخواهد شد».

راستی، آیا می‌دانید پدر فیلسوف ما چه کاره بود؟ یک کشیش، و بسیار مومن.
فردریش ویلهلم نیچه، پسر مرتد یک کشیش واعظ، تا آخر عمر گمان برد که معنای اسم پیامبر محبوبش، زرتشت Zarathoustra، ستارهی طلایی است. (درواقع aster یعنی ستاره در زبان یونانی، وzard یعنی طلا).
او اشتباه می‌کرد. در زبان اوستایی، زرتشت یعنی «
مالک شتر پیر». اما این خطای کوچک و شاعرانه‌ی مرد بزرگ را که به ما اندیشه‌ی جدید و راهِ جدیدِ اندیشیدن را آموخت، نباید به حساب آورد. در دنیای دروغینی که شاعر و نویسنده و عارفش یک مشت دجال کاذب و دروغگویند، گاه‌گاهی مردان نادری ظاهر می‌شوند همچو شقشقه‌ی خشم دهان شتر... و سپس فرو می‌ریزند.
آخر کلام، اول درد.
قلی خیاط
فرانسه، پاییز ۱۳۸٠


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ